ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

دلم بالا اومد!

دلب ندم سلام.نزدیک به 71 روزه که به وبلاگت سر نزدم.نمی دونم ایراد از کامپیوتر منه یا اینکه اینترنت کلا قطعه!!امروز عمه و شوهر عمه میان دنبالمون که بریم شمال.از اونجایی که بابایی مایل نبود مارو با اتوبوس بفرسته به شوهر عمه گفت که پول بنزینتو می دم بیا دنبال بچه ها و ببرشون شمال.خیلی دلم گرفته است یه جورایی هم خوشحالم که می رم پیش مامان و بابا و سر خاک علی و رزیتا.بابایی قول داده بریم پیش آقا رضا و برام لب تاب بخره.اینطوری هرجا که برم بامنه و همش می تونم داغ داغ وبلاگتو بروز کنم!عالی میشه. چند شب پیش ساعت 23و نیم بود که تو نمی خوابیدی و منم داشتم فیلم از بوسه تا عشق رو می دیدم .من و بابایی دراز کشیده بودیم و تو هم وسط  ما دوتا داشتی برای خ...
3 تير 1392

تلفن وصل نشده!

دختر نازنینم،مدتی هست که به وبلاگت سر نزدم.نمیدونم چرا وصل نمیشه ،اعصاببمو داغون کرده بخدا.چند وقتی هستش که لبه مبل رو می گیری و بلند می شی و چند قدم با اتکا به مبل راه می ری.همین که می زاریمت زمین مچهار دست و پا تند تند می ری سمت اتاق خواب یا آشپزخونه و یا سمت بوفه!عاشق کنترل ماهواره هستی و همینکه بدستش میاری محکم می کوبیش به زمین تا باطریهاش در بیان و برشون داری و بزاری توی دهانت.یه عروسک پارچه ای موش داری که رقیب و رفیقته!!هروقت از زیر غذا خوردن که در می ری تا میگم موش موشی بیا غذای ستیلا رو بخور،بدو بدو خودتو می رسونی و غذا رو می قاپی!یا وقتی می خوام بخوابونمت و بهونه میاری و از جا در می ری تا میگم موش موشی بیا بخوابونمت تند تند میای و م...
3 تير 1392

چند روزی که گذشت...

سلام ستیلای من.خوبی دختر گلم؟5شنبه ی گذشته که از قضا شب یلدا هم بود ما خونه ی آقا مهرداد دعوت بودیم.بابابیی اعت 9 و نیم از س رکار برگشت و تا ما برسیم خنشون ساعت 11 بود.وقتی رسیدیم همه اذیت می کردند که پس کو حلیم و نون سنگگتون؟!!! عمه زهرا و عمه ملوک بابایی و عمو محمدش و پسر عمه بابک و سیامک هم اونجا بودند.شب خوبی بود و اما مگه تورو می دادند دستم؟!فقط برای شیر خوردن می فرستادنت پیشم.همه عاشقت شده بودند برای اولین بار هم بود که می دیدنت و اینقدر از تو خوششن اومده بود که تا ساعت 3 نیمه شب بیدار نگهت داشتند!فکر کن!!!از اونجایی که شب خوب نخوابیده بودی،روز جمعه خیلی لجوج شده بودی.همینکه میومدم بخوابونمت بچه های دیگه شلوغ می کردن و بیدار می شدی.خو...
6 دی 1391

افتتاح حساب مسکن

عزیز دلم دیروز باهم رفتیم بانک مسکن و برات حساب پس انداز آتیه مسکن جوانان باز کردم.اونطوری که می گفتند،بعد از ١٨ سالگیت بهت یه وام کلان می دن تا خونه بخری!!! مبارک باشه عزیزم. شب که به بابایی گفتم برای ستیلا حساب مسکن باز کردم میگه داماد می خواد چیکار بکنه برام !!!منظورش از داماد شوهر تو بود!اما من گفتم من که ستیلا رو شوهرش نمیدم.ما می خوایم پولهامونو رو هم بزاریم بریم خارج!!!و کلی از این حرفهای الکی زدیمو خندیدیم. دیشب بابایی چون سرما خورده تب کرده بود.بدنش خیلی داغ بود.بابایی هم اینقدر جون شیرین و بد مریضه که حاضرم من مریض بشم اما بابایی هیچ وقت مریض نشه.واااای!   http://دیروز... دختر نازم.دیروز دیگه حوصله ام داشت سر...
19 آذر 1391

واکسن 6ماهگی

دلبندم بعد از عاشورا نوبت واکسن ٦ماهگیت بود.من و خاله جون بردیمت درمانگاه و همینکه داشتن واکسن رو بهت تزریق می کردند بجای اینکه گریه کنی و جیغ بکشی،یهو خندیدی!من و خاله هم زدیم زیرخنده!   دردت نیومده بود؟؟؟اما برای واکسن دوم یه کوچولو اشک ریختی. خونه که اومدیم بی تابی می کردی و خنده ی توی درمانگاهتو تلافی کردی.این هم از واکسن ٦ماهگیت.به سرعت برق و باد گذشت و ما همچنان غمگین از دست دادن علی هستیم... http://صبح بخیر دخترم سلام و صبح بخیر ستیلای من. دیشب خواب دایی علی رو دیدم.اینقدر واقعی بود دخترم!خیلی شاد بود.تمام خاطراتش برام مرور شد.مدام می خندید.همه ی خانواده دور هم بودیم و سوژه ی ما علی بود و علی هم همیشه با لبخند د...
15 آذر 1391

سوپ خوردی امروز!!!

سلام دختر نازنینم.امروز ٥شنبه است و طبق معمول دلم گرفته.اما خدا رو هزاران بار سپاس گزارم که تو توی زندگیم هستی. کلی عکس جدید ازت گرفتم که یه وقت دیگه بعضیهاشونو گلچین می کنم و برات میزارم تو وبلاگت. اما امروز برای ناهار خودم سوپ بار گذاشتم و یه قاشق هم برای تو ریختم توی ظرفت که میل کنی!ماشالله ماشالله از سر تا پاتو سوپی کردی و یه ذره هم خوردی!!!وقت خوردن خیلی ناز می شی مامانی. قربون لپ لپت بشم من.الان هم بابایی داره روی پاهاش می خوابوندت اما نمی خوابی و من باید بالا سرت باشم .پس تند تند می نویسم و میام سروقتت!!! http://فر به شمال عزیز دلم،5شنبه شب من و تو بابایی رفتیم ترمینال و با اتوبوس رفتیم شمال.هرچند تو حالیت نبود...
2 آذر 1391

گل ناز منی

سلام یکی یکدونه ی من.قربون اون خنده هات بشم که شب و نصف شب نداره.دیشب وقت خواب همچین بازی در آوردی که من قه قه می زدم و خودت هم می خندیدی.خیلی وقته که شبها همین بازی ها رو در میاری و من کلی ذووووووق می کنم!یاد حرف مامانم می فتم که همش می گفت بچه که بزرگتر میشه بازیش هم  بیشتر و بامزه تر میشه. راستی دختر نازتپلی من!ما برای تاسوعا و عاشورا نمی ریم شمال.آخه حتما راه ترافیکه و ما هم که ماشین نداریم!میترسیم بلیط هواپیما بگیریم و نیم ساعته بریم رشت ولی از رشت تا لاهیجان رو باز دو ساعت توی ترافیک بمونیم!!!مملکتت ماست دیگه! هی دل غافل... اما برای هفته ی بعد از عاشورا می ریم 3روز می مونیم و بر میگردیم البته فقط برای اینکه مادر جو...
30 آبان 1391

دوستت دارم.

دوستت دارم دخترم. http://خونه فروخته شد! راستی ستیلا ی من،خونه رو فروختیم!قرار بود یه وام 7میلیونی بگیریم که جور نشد،مجبور شدیم ردش کنیم بره،البته ضرر که نکردیم هیچ،بهره هم بردیم.حالا تصمیم گرفتیم یه خونه توی شمال بخریم و یه ماشین برای خودمون.با بچه ماشین واجب تر از خونه است.حالا هروقت هر کدومو خریدیم برات می نویسم. [موضوع : ] [ دوشنبه 22 آبان 1391 ] [ 16:42 ] [ مامان جونی*زی زی* ] [ 2 نظر ]   ...
22 آبان 1391

قصه ی من!

بعضی وقتها پیشت دراز می کشم و قصه ی خودمو برات می گم و تو همچین با ذوق نگاهم می کنی و می خندی.قصه ی من اینه: یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.یه روز مامانی تنها نشسته بود و داشت غصه می خورد.یهویی خدا پیش خودش گفت می خوام یه فرشته کوچولو بفرستم روی زمین تا بشه دلخوشی مامان و باباش.بعد یه فرشته کوچولوی خوشکل درست کرد و گفت اسمشو می زارم ستیلا.اونوقت یه مهر زد بهشو گفت بدو برو تو بغل مامانت و دلخوشیش باش.بعد ستیلا خانوم اومد روی زمین و شد فرشته ی نجات مامان و بابا. حالا که قصه تموم می شه تو لبای کوچولوتو باز می کنی می خندی و هو هو می کنی!کاش بدونم چی می گی مامانی. راستی ستیلا،بعضی وقتا که تو خواب می خندی،دوستای فر...
28 مهر 1391

سرما خوردی!

سلام دلبندم.شاهزاده کوچولوی من سرما خورده!!! پنجشنبه ی گذشته رفتیم کمالشهر خونه ی عمومحمد"عموی باباییت" و جمعه شب برگشتیم خونه.عزیزم،بابایی سرما خورد و تو هم ازش گرفتی.دیروز و دیشب خیلی بی تابی می کردی.برای اولین بار در عمرت سرما خوردی. اونجا که رفته بودیم،خونه ی دوست بابایی هم رفتیم.20هزار بهت کادو داد.چون خانومش حامله است و استراحت مطلق هستش،قبلا پیشت نیومده بود.همه م یگفتند تو شبیه بابایی هستی.اما من همچنان می گم تو شبیه ما هستی.بخصوص شبیه مامان من یعنی مادرجونت!! بعضی وقتها هم نازت میکنم و می گم مامان کوچولوی من! مامان کوچولوی من!من از4 و نیم صبح بیدارم!از سر درد دارم منفجر می شم اما نمی تونم بخوابم.خدا تا ...
23 مهر 1391