ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

گل ناز منی

1391/8/30 8:25
439 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یکی یکدونه ی من.قربون اون خنده هات بشم که شب و نصف شب نداره.دیشب وقت خواب همچین بازی در آوردی که من قه قه می زدم و خودت هم می خندیدی.خیلی وقته که شبها همین بازی ها رو در میاری و من کلی ذووووووق می کنم!یاد حرف مامانم می فتم که همش می گفت بچه که بزرگتر میشه بازیش هم  بیشتر و بامزه تر میشه.

راستی دختر نازتپلی من!ما برای تاسوعا و عاشورا نمی ریم شمال.آخه حتما راه ترافیکه و ما هم که ماشین نداریم!میترسیم بلیط هواپیما بگیریم و نیم ساعته بریم رشت ولی از رشت تا لاهیجان رو باز دو ساعت توی ترافیک بمونیم!!!مملکتت ماست دیگه!

هی دل غافل...

اما برای هفته ی بعد از عاشورا می ریم 3روز می مونیم و بر میگردیم البته فقط برای اینکه مادر جون و پدر جون خیلی اصرار می کنن و همش می گن ما دلمون داره برای بچه ها یعنی تو و معین در میاد!

تازه 5آذر واکسن داری که چون تعطیله باید فرداش یعنی ششم ببرمت.فقط چند روز دیگه مونده تا بپری توی هفت ماهگیت.

الان قشنگ می شینی .روروئک سوار می شی.کلی هم شیطون شدی و همه چیز رو می خوای بزاری تو دهانت.

آخ ستیلا کاش می شد بجای همه ی این نوشتن ها فقط ازت فیلم می گرفتم...از خوابیدنت ،از خندیدنت...

حدود دوهفته است که دیگه روی پا تکونت نمیدم و شیر که می خوری خودت می خوابی.عاشقتم دختره!!بوس.

niniweblog.com

http://عزیزی و عمه آمدند و رفتند. سلام دلبندم.شاهزاده کوچولوی من،مدتیه ننوشتم برات.راستش حالشو نداشتم واتفاق خاصی هم نیفتاده بود.تا اینکه جمعه ی گذشته عزیزی و عمه ات و پسر عمه ات صائب اومدند خونه ی ما.یک هفته موندند و جمعه هم رفتند.اما توی این یه هفته که اینجا بودند،عمه ات مخمم رو خورد و پسرش اعصابمو!!! عمه ات همش توی کارهات دخالت می کرد.تا گریه می کردی بغلت می کرد و راه میبردت.هی می گفت بهش غذای کمکی دادن رو شروع کن.هرچی سر سفره میو مد میذاشت توی دهانت.دوبار هم بزور خودش فرنی درست کرد و ریخت توی حلقت و توهم بالا آوردی منم عصبانی شدم و گفتم اگه جرات داری یه بار دیگه یه چیز بزار توی دهانش.البته با شوخی گفتم ولی جواب داد و بدون اجازه ی من دیگه چیزی نزدیک لبت نمی آورد.اما صائب!پدر تختتو در آورد و من واقعا پشیمون شدم که چرا تخت خریدم برات.خب تختت نوزاد نوجوانه .این وقتی می رفت روی تخت انگار سوار خر شده و همچین تکون تکون می خورد از اون طرف هم قلب من تکون می خورد!!!جالب اینجاست عمه ات هم چیزی نمی گفت بهش!برچسبهای تخت رو در آورده .روی استیکر بالای تختت با خودکار کشیده.وای چی بگم دیگه؟!!! باز هم چون مهمون بودند و به حرمت بابایی چیزی نگفتم.اما پیش بابایی خیلی گله کردم.بنده خدا چیزی نگفت!!!خلاصه جمعه رفتند. حالا غمم گرفته 13روز نوروز رو چطور من باید شمال بگذرونم!خدایا ختم به خیر کن. niniweblog.com [موضوع : ] [ سه شنبه 30 آبان 1391 ] [ 8:27 ] [ مامان جونی*زی زی* ] [ 2 نظر ]

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد و ساقی
30 آبان 91 16:00
باز هم به به
چه عشغولانه
مادر و دختر
آره منم موافقم خیلی شلوغ میشه.همینطوریش هم شلوغه.
بمون یه وقتی بیا که تو ترافیک نمونی
چه خوبه که شما لاهیجانی هستی.شهرتون خیلی قشنگه.من اهل انزلی هستم ولی رشت زندگی می کنم.خیلی شلوغ شده.من اصلا" تحمل شلوغی رو ندارم


خلاصه هم استانی که هستیم.شکر خدا.