ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

سوپ خوردی امروز!!!

1391/9/2 19:23
359 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازنینم.امروز ٥شنبه است و طبق معمول دلم گرفته.اما خدا رو هزاران بار سپاس گزارم که تو توی زندگیم هستی.

niniweblog.com

کلی عکس جدید ازت گرفتم که یه وقت دیگه بعضیهاشونو گلچین می کنم و برات میزارم تو وبلاگت.

niniweblog.com

اما امروز برای ناهار خودم سوپ بار گذاشتم و یه قاشق هم برای تو ریختم توی ظرفت که میل کنی!ماشالله ماشالله از سر تا پاتو سوپی کردی و یه ذره هم خوردی!!!وقت خوردن خیلی ناز می شی مامانی.

قربون لپ لپت بشم من.الان هم بابایی داره روی پاهاش می خوابوندتniniweblog.com اما نمی خوابی و من باید بالا سرت باشم .پس تند تند می نویسم و میام سروقتت!!!niniweblog.com

http://فر به شمال عزیز دلم،5شنبه شب من و تو بابایی رفتیم ترمینال و با اتوبوس رفتیم شمال.هرچند تو حالیت نبود اما به من بد گذشت.چون بعد از مدتها که با ماشین خودمون می رفتیم اینبار با اتوبوس رفتیم.تنها خوبیش این بود که آخر شب راه افتادیم و هم تو و هم بابایی تمام طول مسیر رو راحت خوابیدین و من مدام بیدار می شدم و می خوابیدم.آخه می ترسیدم از روی پام بیفتی کف اتوبوس.چون اولین بارتهکه با اتوبوس رفتی سفر!!! به شمال که رسیدیم ساعت 6صبح بود.رفتیم خونه ی مادرچون.مادرجون باورش نمی شد که تو میشینی!!غذا خوردنت رو هم دید. شب رفتیم خونه ی عزیزیجون.صبح فرداش از خواب بیدار شدم و منتظر موندم که بیدار بشی تا باهم بریم قبرستون پیش دایی علی.بالاخره ساعت نه با انگلک کردنت بیدارت کردم و خیلی دوست داشتم تنها برم سر خاک دایی و خاله اما از اونجایی که بابایی خیلی حساسه که تنها نباید بریم عمو قاسم مارو تا مسجد همراهی کرد وبعد خودش رفت برای فیزیوتراپی دستش.منم یه کم با علی حرف زدم و یه کم با رزیتا حرف زدم و رفتمامامزاده رو زیارت کردم و باز یه کم سر خاک دایی و خاله نشستم و بعدش رفتم بنگاه دایی کامران.بغضم گرفته بود.یه نیم ساعتی هم اونجا نشستم و بعدش دایی مارو رسوند خونه ی عزیز جون.ناهار بعد خونه ی عزیز موندیم.شام رفتیم خونه ی عمو حسن و برای خواب رفتیم خونه ی مادرجون.روز بعد ناهار رفتیم خونه ی دایی کامران.تا 4عصر اونجا وندیم.سپیده"برادرزاده ام" از بس درس می خونه توی مدرسه حالش بد شده بود و زن دایی رفته بود اونو ببره دکتر بخاطر همین یه نیم ساعتی پشت در موندیم تا بیان خونه.روز خوبی بود.شام هم اومدیم خونه ی مادر جون،شام خوردیم.برای خداحافظی رفتیم خونه ی عزیزجون و دوباره اومدیم خونه ی مادر جون و بارمونو جمع کردیم وزنگ زدیم آژانس و رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم.ودقیقا ساعت 6 صبح رسیدیم خونه ی خودمون. سفر خوبی بود.اما بدون وسیله شخصی خیلی سخت گذشت!!! niniweblog.com [موضوع : ] [ چهارشنبه 15 آذر 1391 ] [ 10:07 ] [ مامان جونی*زی زی* ] [ یک نظر ]

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهدیار
2 آذر 91 21:24
سلام ممنون مامان جونی

ممنون لینکم کردید

ما منتظر عکسای ناز دخملمون هستیم

یادت نره خبرم کنی خانومی



سلام.حتما
مامان محمد و ساقی
3 آذر 91 14:54
نوش جونت عزیزم


ممنون.
سارا مامان آرام
6 آذر 91 7:44
ممنون از اینکه لینکمون کردی دوستم

غذا خوردن بچه ها خیلی دوست داشتنیه خیلی

ما هم منتظر عکسای نازش هستیم


خواهش میکنم ناز.