ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

امروز

سلام ناناز مامان. داشتم صبحانه می خوردم که یه لحظه برگشتم ببینمت که خوب خوابیدی که دیدم ای داد بر من دمر خوابیدی روی بینی ات.منم پیراهن پوشیده بودم تا برسم بهت خدا رحم کرد که کله پا نشدم و تا بیام پشه بند رو بلند کنم که بتو برسم و برت گردونم دیدم سرتو بالا آوردی و من رسیدم و بغلت کردم و تو یاون حال داشتی می خندیدی!قربون اون خندههات بشم که اگه نباشن دنیا برام تاریک می شه قلبم. صبح بردمت پیش خاله و من رفتم بانک پول بگیرم.وقتی برگشتم خونه ی خاله تو تازه از خواب بیدار شده بودی مثل همیشه مثل یه لیدی تمام عیار ،باوقار نشسته بودی تو بغل خاله جون. برای دخمل گلم مسواک انگشتی خریدم که وقتی مرواریدهای سفیدش زدند بیرون اونا رو مسواک بزنه...
25 شهريور 1391

امروز

هوا داره کم کم سرد میشه.البته روز خوبه ولی شبها و دم صبحی باد سرد میوزه.هنوز برات یه دست لباس گرم درست و حسابی و بقول مامانم عاشق کش برات نخریدم! خونه پیدا نمیشه یعنی چرا هست ولی یا با پول ما جور نیست یا ازش خوشم نمیاد.موندیم توی این گرونی چه خواهد شد... امروز خیلی گریه می کردی مامانی.فقط می خواستی یکی بغلت کنه و قدم بزنه"عادتی که بابایی باعثش شد"مادر جون خیلی امروز نگهت داشت همینطور خاله.معین هم خیلی ذوق می کنه که بغلت می کنه و میگه آخه جپچه حال می ده آدم ستیلا رو بغل می کنه!!!نیست خودش کوچیکه بچه کوچیک که بغل می کنه ذوق می کنه.قربونش برم الهی . http://اومد و رفت سلام نفسم.دیروز یعنی چهارشنبه شوهرخاله مادر جون رو برد ترم...
22 شهريور 1391

تو...

    ناناز مامان تازگیها خیلی بلا شدی! عاشق این هستی که یکی بغلت کنه.همین که دراز می خوابونمت می خوای به زور و بلا از سر جات بلند بشی.گردنتو محکم میکشی سمت بالا.خیلی باحاله!از عکس گرفتن هم خوشت میاد"مثل خودم هم خوش عکسی"!!! وای اگه عقلت می رسید و می دیدی چطوری دستتو می خوری و مالاچ مولوچ می کنی ؛غش میکردی. خیلی شیرین شدی مامانی.عاشقتم.   تو خیلی خوش خنده ای نازم.هرکی صدات می کنه ستیلا،بر می گردی سمت صدا و لبخند می زنی.مادر جون اخم کرد و بهت گفت ستیلا مگه تو دختر نیستی ،پس چرا برای همه میخندی؟ تو هم خیلی ملوس برگشتی نگاش کردی و خندیدی.وای آدم دلش می خواست بخوردت.هر روز که می گذره تو شیرینتر می شی....
18 شهريور 1391

تازگیها...

سلام دختر نازنینم.ستیلای مامان در چه حاله گلم؟ دخملی؟!!تو که اینهمه نازی چرا برای بابایی خیلی می خندی اما برای من کمتر می خندی؟؟!! نمی دونی من حسودیم میشه طناز مامانی؟ الهی مامان فدای خنده های زیبای تو بشه.بخند عزیزم ،تو نخندی ،کی بخنده؟ الان یاد گرفتی به اشیای دور و برت خیلی توجه می کنی و سعی می کنی بادست اونا رو لمس کنی.به جغجه ات زیاد توجه نداری اما به رنگهای شاد دور وبرت خیلی دقت می کنی ستیلای من.گاهی وقتا هم که بغلت می کنم موهامو می کشی. دیشب انگشت اشاره ات رو نگاه کردی و یواش یواش آوردیش سمت صورتت و بجای اینکه بزاری توی دهانت زدی به لپت!من و بابایی هم برات خندیدیم البته نه اینکه مسخره ات کرده باشیما،کارت خنده دار ب...
3 شهريور 1391

دیروز

سلام دخمل ناز مامانی.قربون چشمات بشم من الهی. دیروز خاله جون و معین اومده بودند اینجا یعنی خونه ی ما.تو هم کلی براشون خندیدی فدات شم. دیروز زنگ زدم به مادر جون که بهش بگم چون ماشین رو فروختیم بزودی نمی تونیم بیایم شمال تا یه ماشین  خوب گیرمون بیاد و بخریم بعد میایم شمال و یه هفته می مونیم.بعد بهش گفتم اگه می تونه خودشو پدرجون بیان اینجا که گفت شاید خودم اومدم ولی روی پدرجون حساب باز نکنید!آخه پدر جون بیشتر ترجیح می ده خونه ی خودش باشه! دروز عزیزجون هم زنگ زد و حالتو می پرسید.همه دلشون داره برات بالا میاد آخه تقریبا یک و ماه بیشتره که ندیدنت. اگه الان تو رو ببینن می خورنت تپلی من.اینقدر ناز شدی فدات شم. دیشب هم ...
27 مرداد 1391

سلام

http://ماشین رو فروختیم صبح بخیر دختر گلم!هرچند الان تو خوابیدی!!! دیروز بابایی ماشین رو فروخت!در عرض دو هفته تصمیم گرفت پراید رو بفروشه و پژو پارس بخره. محصل فکر کن!! امیدواریم تا آخر ماه رمضان بخره،چون مادر جون خیلی اصرار می کنه که بریم شمال.هرچند من و خاله دل شمال رفتن رو نداریم ولی بخاطر مادرمون هم که شده باید بریم. [موضوع : ] [ دوشنبه 23 مرداد 1391 ] [ 7:56 ] [ مامان جونی*زی زی* ] [ 3 نظر ] ...
23 مرداد 1391

حالت خوب نیست!

سلام دخمل نازم.از دیشب تا حالا بی تابی می کنی.بد اخلاق شدی فدات شم.... نه،باز هم خدا رو شکر نسبت به خیلی از بچه های فامیل تو در خانمی خیلی سرتری عزیز دل مامان.فقط نمی دونم کجات درد می کنه که یهو داد می زنی و بغض می کنی.مامی قربونت بشه. دیروز بابایی نازت می داد بعد یهو برگشت و گفت من نمی خوام ستیلا رو شوهر بدم.می خوام همیشه پیش خودم بمونه!!! کلی براش خندیدم و گفتم منم دلم نمی خواد شوهر کنه ولی به موقعش وقتی عقلش برسه و عاشق بشه نه منو می شناسه نه تورو! ولی دور بر نداریا دخملی! شوهرت باید مورد قبول ما باشه ها. دوستت داریم ستیلا جونم. http://نشد که نشد! سلام نانازی من.مامانی قربونت بشم الهی.الان روی تختت دراز کشیدی و آو...
21 مرداد 1391