ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

نشد که نشد!

سلام نانازی من.مامانی قربونت بشم الهی.الان روی تختت دراز کشیدی و آویز تختت رو کوک کردم و تو هم داری دست و پا می زنی و می خندی و بازی می کنی.منم دارم برات می نویسم. عزیز دلم نمی دونم چرا چند روزه سوراخ کردن گوشت به تعویق میفته.هربار به یه بهونه عقب افتاد.دیروز هم جدی جدی رفتیم حتی نیم ساعت نشستیم تا نوبتت بشه که باز انگار قسمت نبوده،سرشون شلوغ بود و نشد که گوشواره بندازیم گوشت.منم پشیمون شدم و گفتم حتما حکمتی تو کاره که هی عقب فته.واسه همین فعلا بی خیال شدم. دیروز یه دست لباس برات خریدم اما وقتی آوردم خونه و تنت کردم دیدم برات کوچیکه،امروز صبح دوتایی رفتیم و تعویضش کردیم و زود اومدیم خونه.آخه گرسنه ات شده بود و داشتی دستتو تا آرنج می...
17 مرداد 1391

الان خوابی!

دخمل ناز مامان جون الان خوابیده و مامان جون هم داره وبلاگ شاهزاده کوچولوشو بروز می کنه! دیروز من و دختر مامان زدیم به خیابونا!!! اول رفتیم آرایشگاه خاله سودابه و کلی برای خاله ناز کردی و خندیدی.بعدش رفتیم خونه ی دوست مامانی که قراراه شما بهش بگی خاله مریم!اونجا یه کم خندیدی و بعدش لالا کردی. بعد از خونه خاله مریم اومدیم توی خیابنونا دور زدیم و بعدش اومدیم خونه!خسته شده بودیم از بس توی خونه موندیم! دیشب کلافه بودی و نمی خوابیدی.یعنی چرا می خواستی بخوابیا اما همش می خواستی سر و صورتتو با چنگ بکنی!آخرش به زور خوابوندمت ولی خودم سر درد دارم! امروز هم قراره من و خاله جون ببریمت و گوشتو سوراخ کنیم و گوشواره بندازیم.بعد یه...
15 مرداد 1391

جمعه

سلام شاهزاده کوچولوی من.نمی دونم اگه خدا تورو به من نمی داد چطور باید زندگی می کردم!!! اینقدر از این دنیا دلگیر و خسته ام که دوست نداشتم ادامه بدم اما با وجود نازنین تو و به عشق ساختن یه آینده ی خوب برات تلاش می کنم که رو فرم بیام و بتونم نیازهاتو تامین کنم. می خوام به عشق تو زنده باشم.امیدوارم خدا تورو از من نگیره.خدایا ما رو با گرفتن کسایی که دوستشون داریم،شکنجه نکن.آمین الان که دارم برات می نویسم ،تو و باباجون خوابیدید.ساعت 12 و 9 دقیقه ظهر هستش.بابایی تا صبح بیدار بود و فیلم می دید.تو هم ،عزیزم،تا 4صبح مامانی رو بیدار نگه داشتی.چرا نمی خوابیدی عسل مامان؟! ستیلا،چند شبه خواب دایی رو میبینم.دوست دارم بی تفاوت باشم و بهش فکر نکن...
11 مرداد 1391

کوتاهی مو

سلام دخمل نازم.بالاخره کالسکه رفت تو انباری!!!همون شب بابایی زحمت کشید و انباری رو تمیز کرد و کالسکه ی دخترمو برد اونجا جاسازی کرد. دیروز هم من و شما رفتیم خونه ی خاله و عصر هم رفتیم آرایشگاهش و موهاتو شانه قیچی کردیم.صورتت گرد شده ستیلا جونم.دیشب هم رفتیم آب بازی و شب رو خوب خوابیدی.  
27 تير 1391

کالسکه

سلام.دخمل نازم.الان مثل یه فرشته کوچولو توی تخت خوابیدی.ولی مثل اینکه لولو میاد توی خوابتو و اذیتت می کنه.چون بغض میکنی و از خواب می پری و دوباره می خوابی! ملوس خانمی خیلی دوستت دارم.دودقیقه بخواب تا مامانی وبلاگتو بروز کنه.چقدر با یه دست تایپ کنم و با دست دیگه تابت بدم خوشکل خانوم؟ این بابایی.شما لج منو الان 2هفته است درآورده.هرچی بهش میگم این کالسکه ی ستیلا رو ببر توی پارکینگ بزار بروی خودش نمیاره و میگه ماشین دخترمو می دزدند!!میگم خب مرد من ببرش توی انباری بزار باز امروز و فردا میکنه.منم نشستم توی خونه و بچه بغل خیلی سختمه که حتی تا سر کوچه برم. تو بگو چیکار کنم دخملم؟ باید یه تصمیم جدی بگیرم.اگه امشب بردش پایین که برد ولی...
26 تير 1391

فسقلی من

سلام شاهزاده کوچولوی من. دیشب برای اولین بار بعد از تولدت من و تو وباباجون باهم رفتیم پاده روی.البته قرار بود که بریم تا من لباس بخرم.اما چیزی پیدا نکردم که خوشم بیاد،منم حسااااااااااااااااااااااس!!! فقط یه جا یه کفش دیدم که خیلی توی پا شیک بود ولی بخاطر وسواس زیاد و الکی که دارم نخریدم.وقتی اومدم خونه پشیمون شدم که چرا نگرفتمش.حالا امروز قراره بابایی موقع برگشتن از سرکار بره و برام بخره.امشب و فردا شب هیچی،پس فردا یا شنبه شب می ریم مانتو و شلوار بخرم. راستی ناناز مامانی،یه تاپ خوشکل و کوچولو برات خریدیم!فسقلیه! یه سفره ی کوچولو هم برات خریدم که هروقت به غذا خوردن افتادی روی اون بشینی و تا دلت می خواد ریخت و پاش کنی نفسم. ...
21 تير 1391

پشه نیشت زد!

دیشب یه پشه نیشت زد دخملی مامان.تا ساعت 4صبح هم نخوابیدی و مامانی رو بیدار نگه داشتی. من اون پشه رو سر می برم که دخمل منو نیش زد. الان هم ورجه وورجه می کنی و شیر می خوای.پس بهتره زودتر بیام بهت شیر بدم گوگولی مامان. عاشق خنده هاتم. http://سفر آنی به شمال دختر نازم چطوره؟! عسل مامانی،4شنبه شب من و تو باباجون به اتفاق هم راهی شمال شدیم.مادر جون که شما رو دید نه منو تحویل گرفت نه بابایی رو!! همسایه ی مادر جون هم می گفت مادر جون ستیلا رو خیلی نازش می ده. عصر رفتیم سر خاک دایی علی و خاله رزیتا.بعدش رفتیم خونه ی عزیزی.اونجا زیاد نموندیم.چون می خواستند برن عروسی.بخاطر همین برگشتیم خونه ی مادر جون.شب رو اونجا موندیم و ساعت 8صبح ج...
13 تير 1391