جمعه
سلام شاهزاده کوچولوی من.نمی دونم اگه خدا تورو به من نمی داد چطور باید زندگی می کردم!!!
اینقدر از این دنیا دلگیر و خسته ام که دوست نداشتم ادامه بدم اما با وجود نازنین تو و به عشق ساختن یه آینده ی خوب برات تلاش می کنم که رو فرم بیام و بتونم نیازهاتو تامین کنم.
می خوام به عشق تو زنده باشم.امیدوارم خدا تورو از من نگیره.خدایا ما رو با گرفتن کسایی که دوستشون داریم،شکنجه نکن.آمین
الان که دارم برات می نویسم ،تو و باباجون خوابیدید.ساعت 12 و 9 دقیقه ظهر هستش.بابایی تا صبح بیدار بود و فیلم می دید.تو هم ،عزیزم،تا 4صبح مامانی رو بیدار نگه داشتی.چرا نمی خوابیدی عسل مامان؟!
ستیلا،چند شبه خواب دایی رو میبینم.دوست دارم بی تفاوت باشم و بهش فکر نکنم و فقط براش آمرزش بخوام.اما تمام صحنه هایی مرگش هر لحظه میاد جلوی چشمام.تا تو می خوابی من گریه می کنم.
دیشب تو خواب دیدمش که بهم گفت به مونا (دوست دخترش) sms بده.بعد من به مونا پیام دادم :چه دلتنگم،چه دلتنگم...دارم با غصه می جنگم...
صبح که از خواب بیدار شدم اول عین همین متن رو برای مونا فرستادم.
خب اون هم دختره وما نمی تونیم زیاد باهاش در تماس باشیم.توی روحیه اش تاثیر می ذاره.تازه توی این مدت شنیدم چند بار هم بردنش دکتر.بخاطر علی.
میگن به روزگار دشنام نگویید چرا که روزگار همان خداست.
خدایا حکمتتو شکر.