امروز
سلام ناناز مامان.
داشتم صبحانه می خوردم که یه لحظه برگشتم ببینمت که خوب خوابیدی که دیدم ای داد بر من دمر خوابیدی روی بینی ات.منم پیراهن پوشیده بودم تا برسم بهت خدا رحم کرد که کله پا نشدم و تا بیام پشه بند رو بلند کنم که بتو برسم و برت گردونم دیدم سرتو بالا آوردی و من رسیدم و بغلت کردم و تو یاون حال داشتی می خندیدی!قربون اون خندههات بشم که اگه نباشن دنیا برام تاریک می شه قلبم.
صبح بردمت پیش خاله و من رفتم بانک پول بگیرم.وقتی برگشتم خونه ی خاله تو تازه از خواب بیدار شده بودی مثل همیشه مثل یه لیدی تمام عیار ،باوقار نشسته بودی تو بغل خاله جون.
برای دخمل گلم مسواک انگشتی خریدم که وقتی مرواریدهای سفیدش زدند بیرون اونا رو مسواک بزنه.
دیروز بابایی یه خونه دید که خوشش اومد و به پول ما می خورد.حالا امروز قراره بریم خونه رو من هم ببینم که اگه خوشم اومد قولنامه اش کنیم.
عشقم!الان خوابیدی و منم برای اینکه سر و صدا نکنم هیچ کاری انجام نمی دم و فقط به وبت سر زدم که تو راحت تر بخوابی دخمل نازم.