ترس
سلام دختر تن ناز من.صبح بخیر ستیلای من.دوستت دارم.
عزیزم من دیشب یه اتفاقی برام افتاد که باعث شد از زایمان بترسم.ماجرا از این قراره که عمه فاطی و شوهر عمه و صائب کوچولو اومدند خونمون.من دیشب موقع شام رفتم دیس رو بردارم که توش برنج بکشم،که نمی دونم چطور شد و این وسط از دستم در رفت و افتاد منم خواستم بگیرمش که وسط راه شکست و انگشت مخصوص حلقه ام بریده شد و مثل فواره ازش خون پاشید بیرون...
اون لحظه دردی نداشتم اما کم کم شروع کرد به سوز کردن و احساس درد کردم.به روی خودم نیاوردم که درد دارم اما موقع خواب یهو بغضم ترکید.بابایی گفت چیه عزیزم ؟چرا گریه می کنی؟منم دیگه نمی تونستم توی دلم نگه دارم و گفتم که چمه!راستش این که فقط یه انگشته،اینقدر درد داره وای به حال اینکه شکممو پاره کنن.اونوقت چی باید بکشم؟
باورکن من تا همین دیشب از زایمان نمی ترسیدم اما از دیشب یه دلهره ی عجیبی وجودمو گرفته.ترسیدم دلبندم.بابایی خیلی باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه.گریه ام رو بند آورد اما باز هراسونم.
خدای من کمکم کن از این دلهره که از دیشب به دلم افتاده رها بشم.