دایی علی رفت.
سلام ستیلا جان.
اصلا دستم نمی چرخه که چیزی بنویسم.دلم خیلی گرفته است...
یادته بهت یه خبر خوب دادم و گفتم دایی علی اومده؟
حالا می خوام یه خبر بد بهت بدم و اون اینکه دایی علی برای همیشه رفته...
دو روز بعد از اینکه دایی خونه ی ما موند از شمال زنگ زدند و گفتند که مامان بزرگم فوت شده و من و بابایی و دایی به اتفاق خاله سودابه و شوهرخاله و معین رفتیم شمال.البته زمانی که ما رسیدیم مراسم خاکسپاری تمام شده بود.شب بود و ما رفتیم خونه ی پدربزرگ.دایی حالش خوب نبود و سرما خورده و بود تب و لرز داشت.بخاطر همین بعد از یکی دو ساعت رفتیم خونه ئ پدر جون.همه خوابیدیم.
روز بعد دایی خیلی سرحال شد.با دوستاش قرار گذاشت و رفت بیرون.شب باز که اومد خونه خیلی خوب بود.تا اینکه مراسم سوم مادربزرگ شد که دیدیم دایی علی گفت برای مراسم نمیاد.و خدش رو خوشکل کرده بود و داشت می رفت بیرون.خب ما هم فهمیدیم که با دوست دخترش قرار داره،چیزی بهش نگفتیم.گفتیم جونه ،بزار خوش باشه.او رفت و ماهم رفتیم برای مراسم سوم مادربزرگ.
شب شد و ما برگشتیم خانه ی پدر جون.من زود خوابیدم.و تا اون موقع دایی نیومده بود.
ساعت 5 و 45 دقیقه صبح بود که من بخاطر ضعف زیادی که داشتم بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و داشتم نون و چایی می خوردم که یهو صدای دایی رو که انگار نفسش داشت بالا میومد رو شنیدم.از اونجایی که دایی همیشه عادت داشت توی خواب هذیون بگه،من لعنتی دوبار صداشو شنیدم و نرفتم که یهو خاله از خواب بیدار شد و رفت توی اتاق دایی و منم پشت سرش دویدم توی اتاق.برق رو که روشن کردم دیدم علی داره تموم سعیشو می کنه که نفسش رو بالا بیاره.اما عرق کرده بود به چه درشتی.با دستم عرقشو پاک کردم و فریاد زدم سودابه برو آب بیار.آب رو آورد و به صورتش کشیدم و یه قطره ریختم توی دهانش و آب رو قورت داد و روی دستم بی حال شد.علی روی دستم یخ کرد ستیلا.تا برسونیمش بیمارستان تموم کرد. اما توی مسیر خیلی تنفس دهان به دهان بهش دادم خیلی ماساژ سینه دادم اما بهوش نیومد که نیومد.هنوز اون صحنه ها که یادم میاد نمی تونم لوی اشکامو بگیرم.الان 19 روزه نه یه پیامک داده و نه یه زنگ زده.دل تک تکمون داره بالا میاد.هنوز باور نکریم علی از پیش ما برای همیشه رفته و چقدر راحت پر کشیده.
دخترم دارم دیوونه می شم.خیلی بهش وابسته بودم.شاید بائرت نشه که از بابایی بیشتر دوستش داشتم.الان دو روزه که اومدم خونه ی خودم و مادر جون رو هم با خودم آوردم اما از امروز میگه طاقت نداره و می خواد برگرده شمال.حق هم داره.با علی،سومین بچه ای هستش که از دست می ده.فقط از خدا می خوام به هممون صبر بده.و به روح علی 22 ساله ی ما آرامش ابدی تقدیم کنه.
شمال که بودم هرروز ساعت 5 و 45 دقیقه بیدار می شدم ومی رفتم توی اتاق دایی اما خودش نبود.دلم داره آتیش می گیره دخترم.
تولدت هم میشه یه روز قبل از چهلم دایی!از اینکه نمی تونم توی مراسم دایی شرکت کنم دارم دق می کنم.دوست دخترش بهم پیام داد که آبجی!علی همش می گفت اینقدر دوست دارم بچه ی خواهرمو ببینم.
آه خدایا...بااین سوز دل چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از خدا می خوام که تو به قشنگی دایی علی باشی عزیزم.