ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

دایی علی رفت.

1391/2/18 1:53
459 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ستیلا جان.

اصلا دستم نمی چرخه که چیزی بنویسم.دلم خیلی گرفته است...

یادته بهت یه خبر خوب دادم و گفتم دایی علی اومده؟

حالا می خوام یه خبر بد بهت بدم و اون اینکه دایی علی برای همیشه رفته...

دو روز بعد از اینکه دایی خونه ی ما موند از شمال زنگ زدند و گفتند که مامان بزرگم فوت شده و من و بابایی و دایی به اتفاق خاله سودابه و شوهرخاله و معین رفتیم شمال.البته زمانی که ما رسیدیم مراسم خاکسپاری تمام شده بود.شب بود و ما رفتیم خونه ی پدربزرگ.دایی حالش خوب نبود و سرما خورده و بود تب و لرز داشت.بخاطر همین بعد از یکی دو ساعت رفتیم خونه ئ پدر جون.همه خوابیدیم.

روز بعد دایی خیلی سرحال شد.با دوستاش قرار گذاشت و رفت بیرون.شب باز که اومد خونه خیلی خوب بود.تا اینکه مراسم سوم مادربزرگ شد که دیدیم دایی علی گفت برای مراسم نمیاد.و خدش رو خوشکل کرده بود و داشت می رفت بیرون.خب ما هم فهمیدیم که با دوست دخترش قرار داره،چیزی بهش نگفتیم.گفتیم جونه ،بزار خوش باشه.او رفت و ماهم رفتیم برای مراسم سوم مادربزرگ.

شب شد و ما برگشتیم خانه ی پدر جون.من زود خوابیدم.و تا اون موقع دایی نیومده بود.

ساعت 5 و 45 دقیقه صبح بود که من بخاطر ضعف زیادی که داشتم بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و داشتم نون و چایی می خوردم که یهو صدای دایی رو که انگار نفسش داشت بالا میومد رو شنیدم.از اونجایی که دایی همیشه عادت داشت توی خواب هذیون بگه،من لعنتی دوبار صداشو شنیدم و نرفتم که یهو خاله از خواب بیدار شد و رفت توی اتاق دایی و منم پشت سرش دویدم توی اتاق.برق رو که روشن کردم دیدم علی داره تموم سعیشو می کنه که نفسش رو بالا بیاره.اما عرق کرده بود به چه درشتی.با دستم عرقشو پاک کردم و فریاد زدم سودابه برو آب بیار.آب رو آورد و به صورتش کشیدم و یه قطره ریختم توی دهانش و آب رو قورت داد و روی دستم بی حال شد.علی روی دستم یخ کرد ستیلا.تا برسونیمش بیمارستان تموم کرد. اما توی مسیر خیلی تنفس دهان به دهان بهش دادم خیلی ماساژ سینه دادم اما بهوش نیومد که نیومد.هنوز اون صحنه ها که یادم میاد نمی تونم لوی اشکامو بگیرم.الان 19 روزه نه  یه پیامک داده و نه یه زنگ زده.دل تک تکمون داره بالا میاد.هنوز باور نکریم علی از پیش ما برای همیشه رفته و چقدر راحت پر کشیده.

دخترم دارم دیوونه می شم.خیلی بهش وابسته بودم.شاید بائرت نشه که از بابایی بیشتر دوستش داشتم.الان دو روزه که اومدم خونه ی خودم و مادر جون رو هم با خودم آوردم اما از امروز میگه طاقت نداره و می خواد برگرده شمال.حق هم داره.با علی،سومین بچه ای هستش که از دست می ده.فقط از خدا می خوام به هممون صبر بده.و به روح علی 22 ساله ی ما آرامش ابدی تقدیم کنه.

شمال که بودم هرروز ساعت 5 و 45 دقیقه بیدار می شدم ومی رفتم توی اتاق دایی اما خودش نبود.دلم داره آتیش می گیره دخترم.

تولدت هم میشه یه روز قبل از چهلم دایی!از اینکه نمی تونم توی مراسم دایی شرکت کنم دارم دق می کنم.دوست دخترش بهم پیام داد که آبجی!علی همش می گفت اینقدر دوست دارم بچه ی خواهرمو ببینم.

آه خدایا...بااین سوز دل چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از خدا می خوام که تو به قشنگی دایی علی باشی عزیزم.

http://به یاد دایی علی سلام داداشی گلم.دلم خیلی برات تنگ شده علی... هنوز گیج و گنگ و ماتم.هنوز باور نکردم که رفتی عزیزم.هنوز هر وقت برات فاتحه می خونم بعدش فکر می کنم و می گم خدای من،یعنی علی رفته و حالا من دارم براش فاتحه می خونم؟؟ یادته یه روز وقتی ستیلا رو حامله بودم از زبون ستیلا بهت پیام دادم که " هی دایی! بزار من به دنیا بیام تورو آدم می کنم."؟تو هم در جواب پیام دادی" یا علی خواهر زاده!" علی دلم برای لفت بازی هات تنگ شده.دلم برای خنده هات تنگ شده.هیچ عکسی ازت ندارم که توش لبخند نزده باشی.همیشه می خندیدی. خدای من به من و خانواده ام صبر بده.آمین. می دونم تو ستیلا رو می بینی.مثل خودت نازه.این ستیلا هستش که نتونست دایی خوشکلشو ببینه.حتما از تو براش می گم عزیزم.رفتنت تلخ بود... [موضوع : ] [ جمعه 9 تير 1391 ] [ 0:36 ] [ مامان جونی*زی زی* ] [ یک نظر ]

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

matin
1 تیر 91 17:17
ای وای عزیزم تسلیت میگم منم عاشق برادرم هستم و همین یه دونه رو دارم خیلی خیلی ناراحت شدم انشاله بتونی درکنار نی نی ت این داغ فراموش نشدنی رو تحمل کنی دوست داشتی بیا و به ما سری بزن من لینکت میکنم


ممنونم عزیزم.امیدوارم خودت و داداش گلت سالیان درازی رو با سربلندی کنار هم سپری کنید.
فاطمه
1 تیر 91 20:32
سلام خدا بهتون صبر بده. خیلی ناراحت شدم . خیلی براش صلوات بفرست تا آرامش بگیره. راستی چی شد که یهو این اتفاق افتاد؟


سلام.ممنونم عزیزم.اونقدر بی مقدمه بود که هنوز باور نداریم که رفته...
خاله رایان
5 تیر 91 21:40
سلام
تسلیت میگم فقط براش صلوات بفرست غم اخرت باشه عزیزم مشکلی داشت این طور شد؟


سلام عزیزم.ممنونم.نه مشکلی نداشت.درد و غم و سوختن ما هم از همینه که مشکلی نداشت و یهو خواب به خواب شد.خیلی دلم براش تنگ شده...
مامان نازنین زینب
6 تیر 91 17:18
تسلیت میگم دوست خوبم خدا بهتون صبر بده خیلی متاثر شدم....... یادش گرامی


سپاس گزارم عزیزم.
....
7 تیر 91 19:46
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه خدای بزرگ.
مامان مهربون منو بابت بی ادبی هام ببخش
خیلی خوشحالم که ستیلا خانوم به دانیا اومده
الان بغض گلومو گرفته
بابت این پست
خدا رحمتش کنه
فاتحه هم براش خوندم
روحش شااااااد

ممنونم عزیزم.
مامان امیرعلی
21 تیر 91 15:56
خدا بیامرزتش دادشه نازنینتو.
خدا بهت صبر بده عزیزم.
ایشالا غمه آخرت باشه.
دختره گلتو ببوس


ممنونم عزیزم.
نارینه
4 مرداد 91 1:21
خدایش بیامرزد براتون صبر ارزو دارم عزیزم با همه ی وجودم درکت میکنم ... روحش شاد
مامان ماهان
10 شهریور 92 9:11
غم از دست دادن عزیزان درد بزرگی برایت صبر از خداوند آرزومندم و برای برادرت آمرزش خدایش رحمت کند.


سپاسگزارم عزیزم.
مامان احساس کوچولو و آقا آریامن
1 خرداد 94 18:14
چقد درسته تو وبی که برای دخترت درست کردی و تو آینده با افتخار میخونه خاطرات تلخ و عقده هاتو بگی؟ بهتر نیست که بیشتر شادی هاتو مثل یه مادر فداکار تقسیم کنی باهاش؟ من هم برای بچه هام وبلاگ درست کرده بودم اما توشون بیشتر از اتفاقات خوب مینوشتم و الان که پسرم آریامن که 14 سالشه میخونه و انرژی مثبت بهش میده سلام.ممنون که به ما سر زدی.این یه دفتر خاطراته.خوب بد تلخ یا شیرین.باید واقع گرا باشیم.