ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

4دست و پا راه رفتی!

1392/4/4 10:48
812 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دلبندم.ستیلای من چطوره؟عزیزم دقیقا در شب 13دی ماه وقتی خاله جون و معین و شوهر خاله خونه ی ما بودند تو چهار دست و پا چند گام برداشتی ومن کلی ذوق کردم.فرداش رفتیم شمال و یک هفته خونه ی مادر جون و پدر جون موندیم.دیگه قشنگ چهار دست و پا میری.بعد از یک هفته برگشتیم خونمون.اینجا هوا سردتر از شمال هستش.

اینقدر فوزول شدی که نگو....آدم می خواد کبابت کنه و بخوردت!!قبلا مولتی ویتامین و قطره ی آهن رو راحت می خوردی اما الان تا قطره چکان رو میارم سمت لبت همچین سفت می کنی لبای کوچولوتو و سرتو این طرف و اونطرف می چرخونی که آدم از کارت خنده اش می گیره اما بااین حال می خوریشون.خانوووووووووووومی عزیزم.

مامانی یه اشتباهی کردم ستیلا!الان 4ماهه که نبردمت درمانگاه!اصلا یادم نبود!عوضش 3 بار بردمت برای شنوایی سنجی و هر بار تا قیافه ی دکتر رو می دیدی گریه گریه و منم مجبور می شدم موکول کنم برای هفته ی آینده.این هفته هم موفق نشدیم موند برای دوشنبه ی آینده.اگه حتی هم گریه کنی و موفق نشیم دیگه نمی برمت.ماشالله مورچه هم که داره راه می ره تو صداشو می شنوی!!گوشهات که ایرادی نداره الکی می خوان از ملت پول در بیارن نمی دونن چی کار کنن!بچه ی ناز مو اسیر کردم!!!

راستی ستیلا جونم من و تو داشتیم باهم بازی می کردیم که داشتی می پریدی توی بغلم و لی همینکه خیز برداشتی سمت من افتادی روی اسباب بازی گوشی تلفن،لپ تپلت کبود شد.اینقدر خودمو آه و نفرین کردم و فحشم دادم.تقصیر من بود باید بیشتر مراقب می بودم.

شبها وقت خواب اینقدر بازی در میاری که نگو.گریه نمی کنیا فقط هی بلند می شی و با چشم خواب آلود هی چهار قدم برمی داری و میفتی و دوباره بلند میشی دوباره روی شکمت دراز می کشی و باز بلند  میشی و میای سمت منو اما باز بلند میشی بابایی رو نگاه می کنی و می ری سمت اون....خلاصه وقت خواب داستان داریم باهات!راستی بعضی شبها برات داستان تعریف می کنم و تو همچین نگاهم می کنی و می خندی که انگار حالیته چی می گم. قربون لپ هات بشم من.خیلی بانمک شدی دخملههههههههههههههه25/10/91

رفتی پارک سلام دختر دلبندو دلربای من.دیروز عصر رفتیم پارک.کلی سرسره و تاب سوار شدی و می خندیدی.همه عاشقت شده بودند و با دست به هم اشاره می کردن و تو رو نشون میدادن.نیست ریزه میزهای مثل خاله ریزه،یه دست تاب و شلوار صورتی هم پوشیده بودی با یه گل سر صورتی موهات هم که بلنده و خیلی تند و فرزی،خیلی خواستنی شده بودی ناناز! بعد از سرسره نوبت وایستادی تا تاب سوار بشی.اینقدر ذوق کرده بودی که سوار تاب بودی.منم تاب تاب عباسی رو می خوندم و تو بااون لبهای کوچولوت برام می خندیدی.بعد از پارک رفتیم پیش خاله جون. امروز صبح با صدای بابایی بیدار شدم دیدم تو پیشم نشستی و داری برای خودت حرف می زنی!چون شب بدون پوشک می خوابونمت،روی تشک جیش کرده بودی بلا!!! بابایی صبح خواب مونده بود و قتی رفت دستشویی لابد با صدای در بیدار شدی و نشستی و داری بابا رو صدا می زنی.تا بابایی بره سر کار همش پیش بابایی بودی و هی صدا می کردی ماما!ماما!وقتی هم که بابایی با هزار ترفند تو رو دک کرد و رفت یه ریز گریه کردی و بعد از یک ساعت که رویپا تکونت دادم ،خوابیدی،الن هم خوابی عزیزم.23/3/1392 [موضوع : ] [ سه شنبه 4 تير 1392 ] [ 10:42 ] [ مامان جونی*زی زی* ] [ نظر بدهید ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)