ستیلاستیلا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

♥ هر دم و بازدم من♥

ستیلا به معنی پاکدامن و بانوی بزرگوار یکی از القاب حضرت مریم سلام الله علیها می باشد

شهریور90

1391/1/24 23:32
430 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی جونم.خووووووووووووفی؟!؟!

فقط چند روز دیگه مونده ماه رمضون تموم بشه.بعدش واسه عید فطر من وبابایی میریم شمال و بعد از یکی دو روز برمیگردیم.وقتی برگشتم حتما برات مینویسم چطور گذشت.

الان باباجونی خوابیده و باز مامانی بیدار مونده و دارم از احساسم به تو مینویسم.

اینقدر دوست دارم زودتر تو بیای توی زندگیمون که نگوووووووووو و نپرس!برات شبا لالایی بخونم!تو شیطونی کنی ومن هم سربه سرت بذارم!ازم بخوای ببرمت پارک!روزها هی هی بگی که چرا باباجون ناهار خونه نمیاد!بغلت کنم پیشی من!

الان بهت بگم گلم،من بچه ی شیطون و بازیگوش رو دوست دارم

اما بچه ی غرغرو رو دوستش ندارم. 

بابایی همش میگه از بچه ی آروم خوشش میاد ولی من بچه ی ناز شیطون رو بیشتر دوست دارم.نمیدونم چرا!همیشه هم سر شیطونیهای معین جون باهاش پایه هستم!ولی همینکه که شیطونی هاش از حد بگذره تنبیه میشه ها!!! فکر نکنی الکیه!!!١/٦/٩٠

 

سلام نی نی جونم.امروز من وباباجون رفتیم بازار،قصد خرید نداشتیم ولی یه هویی بابایی گفت نمیخوای واسه نی نی جونمون لباس بخری؟

 

 

 

منم گفتم چرا که نه!

 

 

 

رفتیم توی یه مغازه که واست لباس بخریم که یهو من چشمم خورد به یه سرویس حوله!اونو واست  خریدیم!سبز هستش خیلی خوشگله!  آوردمش خونه و بازش کردم و اینقدر نازت دادم!!یه دست لباس ده تکه هم خریدم.نوارهای نارنجی داره.خلاصه

 

خیلی دوستت داریم.

 

بابایی همش نازم میده :تو میخوای مامان بشی؟!فدای مامان بشم من!

 

عاشق باباییت هستم گلم.تو رو هم خیلی دوست داریم.٣/٦/٩٠

 

 

 

سلام مل مل مامان.

 

چند روزی سرم شلوغ بود عسلم.مشتری داشتم و باید تا سه شنبه یعنی فردا آماده اش میکردم که شکر خدا امشب تموم شد.

 

بابایی داره لالا میکنه. منم تا چند دقیقه ئ دیگه میرم دراز بکشم.آخه مامانی کمرش درد میکنه!!!

 

عسل من،هر روز که میگذره بیشتر احساست میکنم.همیشه به بابایی میگم من که هنوز نی نی ام توی شکمبه ام نیست اینقدر هیجان دیدنشو دارم چطوری باید نه ماه وقتی که خدا گذاشتش تو شکمبه ام صبوری کنم تا به دنیا بیاد!!!

 

فکر نکنی مامانی خل شده،از عشق زیادم به تو هستش گلم.آخه من بابایی سه سال از زندگی مشترکمون رو خواستیم که تنها باشیم  حالا بایه برنامه ریزی قراره تو به جمع ما اضافه بشی،خوب این خودش کلی ذوق داره دیگه!!مگه نه مخمل من؟!

 

بهت قول میدم عاشقونه ازت مراقبت کنم.و باید بهم قول بدی خیلی با معرفت باشی ،باشه؟!آخه خیلی ها رو میشناسم مامان و بابا شونو از یاد بردن!من اون مامان و بابا ها رو که میبینم خیلی غصه ام میگیره و توی تنهاییم گریه میکنم.اما مطمئنم بچه ای که تربیت میکنم با مرام خواهد بود.عشق منی دیگه نفسم،اگه بابایی اینا رو بخونه حسودیش میشه که تورو این همه دوست دارم!!!میرم پیشش تا ناراحن نباشه. میبوسمت گلم. شب بخیر.٨/٦/٩٠

 

سلام نی نی مامان.ماه خدا یعنی ماه رمضون که تموم میشه مسلمونا یه جشنی به شکرانه ی یک ماه عبادتشون میگیرن که اسم این روز،روز فطر هستش.و چون خیلی برای ما باارزشه بهش میگیم عید فطر.اونایی که سید هستن به اونایی که سید نیستن عیدی میدن.همه جا چراغونی میشه.همه به هم شیرینی تعارف میکنن.خیلی ها توی این عید جشن عروسی میگیرن.خلاصه خیلی روز قشنگیه.من که عید فطر رو به اندازه ی خود ماه رمضون دوستش دارم.عزیز مامان عید فطرتو هم مبارک.٩/٦/٩٠

 

سلام نی نی زیبای من.

 

چهارشنبه صبح من وبابایی چمدونامونو بستیم وراهی شمال شدیم.وای نمیدونی چقدر راه خسته کننده بود!ترافیک خیلی حجیمی بودش.ماشین پشت ماشین.

 

خلاصه به هر بلایی بود رسیدیم به لاهیجان.

 

اونجا هوا نسبت به اندیشه خیلی خنک تر بود.

 

رفتیم خونه مادر جون.کلی همشون خوشحال شده بودن.مادر جون چون میدونست باباییت فسنجون دوست داره براش یه فسنجون خوشمزه درست کرده بود،جات خالی خوردیم وخیلی بهمون چسبید.

 

بعد از شام عمه فاطی زنگ زد که بیاین اینجا کمک من!چون پنج شنبه جشن دندانک پسرعمه صائب بود.میز شام رو که جمع کردم یه کم استراحت کردیم و رفتیم خونه ئ اون یکی بابابزرگت.

 

دخترعمو ماهکت بزرگ شده،صائب کوچولو هم داره بزرگ میشه.فقط گل مجلسشون که تو باشی کمه!!

 

ماهک کوچولو  و صائب اینقدر شلوغ میکردن که تا ساعت دو ونیم بیدار بودیم.خلاصه من توی این شلوغیها خوابیدم  اما بابایی نشست با ماهک بازی کرد.

 

پنجشنبه هم که جشن صائب بود خوش گذشت اما من سرگیجه ی عجیبی داشتم فکر کنم واسه خستگی راه بود مامانی.

 

جمعه و شنبه هم گذشت!!باباجون اصرار داشت من شمال بمونم واسه یه هفته.اما اینقدر گرم بود من حالشو نداشتم.گفتم میام خونه ئ خودم و بعد که نی نی ام اومد تو شکمم میام یه هفته پیش مادر جون میمونم.

 

برگشتنی هم اصلا توی راه ترافیک نبود.خونه که اومدیم من تا 12 و نیم ظهرخوابیدم اما بابایی خسته و کوفته رفت سر کار.

 

 

آره گل گل من این هم از سفر شمالم.فکر نکنی جات خالی بوده،نه!من همیشه تورو در کنارم حس میکردم.اما اگه خدا جون جونی بخواد توی سفر بعدی واقعا با من خواهی بود.١٣/٦/٩٠

 

سلام ناناز مامان.خوبی گل من؟

 

یه خبر خوب!

 

"*دایی علی داره میاد خونه ی ما.آخ جون!!"*

 

بابایی تو شرکتش یه کار واسش پیدا کرده.قراره یه هفته آزمایشی کار کنه واگه خوششون اومد قبولش می کنن.از طرفت از خدا میخوام که کارش جور بشه.اینطوری همیشه دایی پیش ما میمونه تا وقتی که ازدواج کنه.

 

یعنی میشه  خداجونی؟

 

 سلام مل مل مامان.خوبی نفس من؟!

 

دایی اومده ها!!من اینقدر خوشحال شدم.دیروز رفت سر کار بعد عصر بهم پیامک زد که از فردا دیگه نمیره ،من غصه ام گرفت!.بعدش بهش گفتم شب باهم حرف میزنیم.تا اینکه شب که اومد خونه راضی بود.آخه باباجون جونی باهاش حرف زد و قانعش کرد که هیج جا کار پیدا نمیشه!و بهتره از همین موقعیتی که داره خوب استفاده کنه.خدارو شکر که راضی شد.١٩/٦/٩٠

سلام نی نی ام.چرا پس نمیای تو شکم مامانی؟؟!چرا اینقدر منتظرم میذاری؟میخوای خودتو شیرین کنی بلا؟!آخه نفس من تو همینطوریش نیومده نفس ما شدی که عزیزم.

کاش زودتر بدونم پسری یا دختر!    .تا بتونم لباسهای خوشگلی که توی ویترین مغازه ها میبینم رو برات بخرم. 

راستی مل مل مامان،دایی رفت!میگفت کارش خیلی سخت بوده.آخه دایی توی پاش هم پلاتین داره نباید زیاد به خودش فشار میاورد.هرچند از رفتنش ناراحتم اما سلامتیش خب مهمتره برام.

گلم زودتر بیا تو شکمبه ام.از نبودنت دارم کم کم غصه میخورما!!!١٩/٦/٩٠


 

 

سلام عزیز مامان.

امشب شب جمعه است.خب فردا بابایی نمیره سرکار.بنابراین فردا یه روز عالیه واسه ما.چون بعد از یه هفته که تنهایی نشستیم پای سفره ئ ناهار حالا فردا باهم ناهار میخوریم و کلی وقت داریم تا باهم حرف بزنیم...

امیدوار هستیم که سال بعد این موقع تو هم کنارمون باشی هرچند نمی تونی با ما غذا بخوری اما بودنت حتما به زندگی دو نفرمون خوشی بیشتری خواهد آورد.

بعد از ماه رمضان دیگه نرفتم پیش دکتر تغذیه ام.البته چون خیلی رعایت کردم فکر نکنم وزنم زیاد شده باشه اما کم هم نشده!سعی میکنم هفته ئ آینده یه برنامه ریزی کنم که برم پیش دکتر جون!!.

الان من توی اتاق هستم و بابایی هم نشته پای تلویزیون و داره طبق معمول فیلم

ترسناک نگاه میکنه و من هم که نباید نگاه کنم طبق تجویز بابا جون جونت!آخه قبلا همیشه مینشستم باهاش فیلم ترسناک می دیدم بعد که تو خونه تنها بودم وهم و خیال برم می داشت.از الان بگم "تو هم حق نداری نگاه کنی"!

خب گلم دوست دارم زودتر بیای.سعی میکنم تا اون روز که تو بیای تو شکمبه ام چیزی ننویسم اما قول نمی دم چون می دونم دلم برات تنگ میشه.٢٤/٦/٩٠

 

 

 

 

 

سلام نی نی عزیزم.مامان فدات بشم.

هنوز نیومدی.اشکال نداره.اماتا آذر ماه حتما بپر توی شکمبه ام!.همش برنامه ام این بود که شهریور حامله بشم اما حالا اصراری ندارم.خب هرچه دیرتر بیای بهتره.می دونی چرا؟ چونکه تولدت می خوره به تابستون.اونوقت راحت تره هم برای بزرگتر شدنت هم برای من.

برای تو راحت تره چون کمتر لباس تنت میکنم اینطوری کمتر اذیت میشی وکمتر هم گریه می کنی،زود به زود می برمت حمام که آب بازی کنی!

تا عیدسال بعد هم که حسابی جون میگیری و لباسای خوشکل خوشکل تنت میکنم که اگه پسر بودی دل دخترا رو ببری 

و اگه دخمل بودی پسرا یه دل نه صد دل عاشقت بشن

خلاصه گل من امسال بیا!!!

الان تنهام،برای بابایی صبحانه درست کردم،صبحانشوخورد و همو بوسیدیمو بابا جون رفت سر کار.

تا شب که برگرده دلم براش تنگ میشه

.

گل گل مامان،نفس مامان.دوستت دارم.

به امید دیدار٢٨/٦/٩٠

سلام دلبندم.

 

هرچی به بابایی گفتم این هفته بریم کرج خونه ئ عمه،بابات راضی نشد!

از عمه و شوهر عمه و صائب کوچولو دعوت کردیم بیان اینجا،دیشب گفتند میایم اما امروززنگ زدن و گفتن فردا شوهر عمه کاره!

دوباره از بابات خواستم بریم باز گفت نه!

من دوست داشتم یه روز کامل مهمون کسی باشم و کار خونه نکنم!شاید بگی خنده داره اما اینقدراین چند روز سرگیجه داشتم ،حال کار کردن ندارم مل مل من.خداکنه سرگیجه هام دلیلش تو باشی نه اون چیزی که من فکر می کنم.٣١/٦/٩٠

 

سلام قلب من!

 

امشب هم من هم بابایی حالمون گرفته است.هردومون دوست داشتیم شمال می بودیم.پیش مامان و بابامون!!!چقدر این شب جمعه دلگیره،اصلا امروز روز خوبی نبود.

 

من نباید این حرفهای غمگین رو بهت میگفتم.ببخشم عزیزم.

 

 

 

کم کم مدرسه ها باز میشن،البته فردا که اول مهر هستش جمعه است،دوم مهر هم که تعطیله بخاطر شهادت امام جعفرصادق(ع). از سوم مهر ماه دیگه واقعا مدرسه ها باز میشن!معین جون هم باید بره مدرسه.امسال میره کلاس سوم ابتدایی!نفس خاله چقدر زود بزرگ شده،من از بچگی معین جون خیلی خاطره دارم.معینی با سختی بزرگ شد،نه اینکه خودش بخواد بلکه توی شرایطی به دنیا قدم گذاشت که شرایط خوبی برای مامان و باباش نبود.من معین رو عاشقانه دوستش دارم.و همش هم بهش میگم که قراره یه خواهر یا برادر براش بیارم که البته معین داداش دوست داره و میگه برام پسرخاله بیار!!!

 

من امشب خیلی دلم هوای مامانمو کرده،بابایی هم همینطور!دختر نعمت بزرگیه.یه فرشته است.سنگ صبوره!

 

راستی گل گل من،زن پسرخاله ام"شهرام"،زایمان کرد اسمشو گذاشتند *مروه*.

 

زن پسرعمه ئ بابایی"بابک" هم زایمان کرد و اسمشو گذاشتند*محمدمیعاد*.

 

انشاله سال بعد این موقع تو به دنیا بیای نفس مامان و بابا.٣١/٦/٩٠

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)